۱۳۹۴ مهر ۱۳, دوشنبه

تقدیم به او که حسرت یک آه را بر دل اهریمن گذاشت

سيد باور نداشت دين نبى دكان فرش فروشى ايست
يعنى كه نقشهاى پر از رنگ، بازار خوب ترى دارد
او فرزندى از سلاله ى آنها بود
كش با خداى خويش در كار و بار بيع و شرا نيستن
دين در نگاه او مفهوم عشق داشت
يعنى كه با خدايت رو راست، بى تكلف در صحبت و مكاشفه هستى
در دستگاه او مولاى تيغ به دست جايى نداشت
تصوير جنتى خناس را به ياد مى آورد و دادگاه ويژه معناى مرگ و نفرت و تزوير بود
سيد با لشگرى كه جان و دلش لبريز عشق لم يزلى بود
 وقتى كه در برابر سلطان فرياد سركشى سر داد
 يك شهر با صدايش آواز خواند
در نيمه هاى شب وقتى كه دست هاى مناجات
رو سوى آسمان بر نور و شعر و عشق و رهايى پنجه مى كشيد
ناگاه خير جنود سلطانى با توپ و تانک كوچه ى دل را از خون و آه و نفرين انباشتند
سيد با زخم و پيرهن خونى زنجير بر دو دستش مى رفت تا اوين
شهرى از درد بر خويش، خويش مى پيچيد
غيرت كالاى ناب گمشده اى بود وقتى جنود حزب الله فرياد مى زدند پاينده باد يزيد
علیرضا نوری زاده




هیچ نظری موجود نیست: