۱۳۸۶ خرداد ۱۲, شنبه

مسافر من كِى مى‏آيد ؟

هر كس در سفر، عزيزى دارد، نگران اوست و در انتظار خود جدّى بوده و هرگز حاضر به فراموشى آن نخواهد بود. مسؤوليت يك چشم به راه چيست؟ جز آن كه به ياد او سركند و زندگى را در ياد يارش سپرى گرداند؟ مسافرى كه از آن سخن مى‏گويم داراى ويژگيهاى خاصّى است او در يك موقعيّت بزرگى قرار دارد كه تاريخ بشر در تجديد آن عاجز مى‏باشد و تقويم ديروز و امروز و فردا چنين خاطره‏اى را به ياد نمى‏آورد و لذا وظيفه من ايجاب مى‏كند تا به وسعت مقام در اين جستجو و ره‏گيرى، همه وجودم را وقف نمايم و تمام استعداد و احساس و اعصاب و افكارم را بسيج كنم تا كه شرمنده ي آن ستاره ي آسمان خلقت نگردم. من مى‏خواهم شرح اين هجران بنويسم تا با اشكهايم به خوانندگان داستانم بفهمانم كه در فراق عزيزم چه كشيده‏ام و چگونه دلم پرخون شده و چرا آه سرد از قلب داغم بيرون مى‏آيد و زندگى پريشانى پيدا كرده‏ام؛ پس به قصّه جانكاهم توجّه نماييد.
من از وقتى كه به دنيا آمده‏ام همواره غريب و تنها بوده‏ام؛ غربت من بخاطر آن است كه آشناى ايمان و اخلاقم را نيافته‏ام و هرگز نتوانسته‏ام حقيقت آرزوهايم را بيان دارم؛ محرم اسرارم او بوده زيرا كه خودش راز من است؛ هرگز معلّمى نيافته‏ام كه الفباى آفرينش را تعليمم دهد و اوست كه اين منصب را از خداى گرفته است؛ ساختمان وجودم نياز به آب و غذاى ديگرى دارد؛ آبى از جويبار كوثر و غذايى از ماوراى طبيعت كه آن نيز از سفره اين مهربان قيّم به دست مى‏آيد؛ تنم را ميكروبهاى نامرئى، تهديد كرده و هم اكنون در بستر احتضار به سر مى‏برم و چشمهايم به دستهاى شفابخش او خيره گشته؛ روحم در معرض تهاجمات اصوات شيطانى خسته شده و محتاج يك نوازش روحبخش روانكاو هستى است؛ در جنگل دنيا، بى‏حافظ و ناصر، شاهد غرّش درّندگان هستم.

هیچ نظری موجود نیست: